دل خوشي های طلبه

« ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة» اگر با آمدن خورشيد بيدار شويم نمازمان قضاست...منتظران به گوش باشيد

شهیدی که صدام پایش را گاز گرفت ...

 

شهیدی که صدام پایش را گاز گرفت ...

 

 


شهیدی که صدام پایش را گاز گرفت


 


 
سال ها از دوران طلایی و بی ‌بازگشت دفاع مقدس می‌گذرد و سال هاست که جز خاطره‌ای از بزرگ مردان سفر کرده در آن روزها و شب ها نمانده و صفحات هر تقویم در هر روز ، نامی و یاد نیکی از لحظات پرواز عاشقانه آنها با خود دارد.

گاهی اگر به آسمان نگاه کنیم ردی از بال گشودن آن بنده ‌های صالح دیده می‌شود. قصه‌ آن جماعت قصه دلنشین و حسرت برانگیزی است اما عجیب‌ تر از آن ها، قصه جامانده‌ های از آن قافله است که زرنگ ‌تر و زیرک ‌تر از باقی باقیمانده ‌ها خود را آسمانی می‌کنند.

 

 

در ادامه....

منبع:سید مهدی حسینی


 

ادامه مطلب

[ دو شنبه 16 ارديبهشت 1392برچسب:شهيد,امیر,اسدی,فرمانده,تخریب,شهدا,خاطره,دل خوشي هام,

] [ 14:53 ] [ طلبه ]

[ ]

شهادت فرمانده گردان شهادت

تو كه شهادت را فرمانده بودي

چه دلسوزانه در انتظار شهادت ذره ذره وجودت تخريب شد

و تو همچنان فرمانده گردان شهادت بودي

شهادتت مبارك فرمانده

[ جمعه 25 اسفند 1391برچسب:شهادت,فرمانده,گردان,شهادت,,

] [ 21:57 ] [ طلبه ]

[ ]

مثل خاك

 

 

 

 

 

 

آمدی و مثل هر روز به تک تک چادرها سر زدی و آبریزگاهها را نظافت کردی و ظرف های مانده را تمیز کردی و دستی به روی چادرها کشیدی و بی آنکه سایه هیچ نگاهی را بر خود سنگین ببینی دوباره رفتی اما در طول این همه روز نگاهی ظریف همیشه ترا می پایید. بی آنکه یک بار هم از تو بپرسد: از کدام واحدی و یا از کدام شهر اعزام شده ای؟
این قصه هر روزت بود که آرام می آمدی و آرام می رفتی مثل کسی که نمی خواهد دیگران را با سر و صدایش بیدار کند و او همچنان ترا می نگریست تا اینکه یک روز تو نیامدی. صبح شده بود آبریزگاهها، ظرفها و پتوها دست نخورده، باقی مانده بودند و آن چشم منتظر، همچنان به دنبال تو می گشت، تمام اردوگاه را زیر پا گذاشت اما خبری از تو نبود برای کاری به ستاد لشکر آمدو تو در جمعی از رزمندگان مشغول گپ زدن بودی. او جلو می آید و می گوید: برادر چرا امروز به چادرها نیامدی؟ و تو فقط لبخندی زدی و گفتی: چشم، از فردا به موقع می آیم. دوستانت از او می پرسند: برای چه کاری باید بیاید؟ و او می گوید: ایشان هر روز می آمد آبریزگاهها را تمیز می کرد ظرفها را می شست و پتوها را جمع و جور می کرد اما امروز ندیدم بیاید. دوستانت عصبانی می شوند و به او پرخاش می کنند که: می دانی چه می گویی؟ و او متعجب و هراسان گویی به چشمهایش شک می کند و م یگوید: والله خودش بود، دروغ نمی گویم. به او تشر می زنند که: اصلا می دانی او کیست؟ و او با تعجب می گوید: نه
دوستانت می گویند: او فرمانده لشکر حاج اسماعیل دقایقی است. و تو که اکنون رازت برملا شده است در مقابل چشمهای گرد شده او فقط لبخند می زنی...

 

افسران - مثل خاک

[ دو شنبه 21 اسفند 1391برچسب:عكس,خاطره,شهدا,شهيد,حاج,اسماعيل,دقايقي,فرمانده,لشكر,دل,خوش,دل خوشي هام,

] [ 1:13 ] [ طلبه ]

[ ]

با چشم و ابرو اشاره كرد چيزي نگويم...

 

انبار دارمان گفت :

((يك بسيجي اينجا هست كه عوض ده تا نيرو كار ميكند،هيچي هم نميخواهد ميشود او را بدهيدش به من؟))

گفتم كو؟ كجاست؟

گفت: ((همان جواني كه دارد گوني هارا دوتا دوتا ميبرد توي انبار، همان را ميگويم))

گوني ها جلوي صورتش بود و نميشد ديدش

رفتم نزديكتر نيم رخش را ديدم ، آقا مهدي بود

او هم مرا ديد با چشم و ابرو اشاره كرد چيزي نگويم ، بگذارم كارش را بكند

دل توي دلم نبود  گوني ها كه تمام شد ،چاي آوردند

گفت برويم ديگر

.

.

شهيد مهدي باكري فرمانده لشگر

(( خاطرات شهدا دلخوشي هام ))

امر به معروف و نهی از منکر شهید همت
 
 

امر به معروف و نهی از منکر شهید همت

همیشه به نیروها طوری تذکر می داد که کسی ناراحت نشود . سعی می کرد با شوخی و  لبخند مطلب را به طرف بفهماند .
یک بار تدارکات لشکر  مقدار زیادی کمپوت گیلاس به خط آورد و پشت خاکریز ریخت . ما هم که تا به حال این همه کمپوت ندیده بودیم , یکی یکی آنها را سوراخ می کردیم، آبش را می خوردیم و بقیه اش را دور می ریختیم.
در همین حال حاج همت با رضا چراغی داشتند عبور می کردند . پیراهن پلنگی به تن داشت و دوربینی هم به گردنش انداخته بود . وقتی به ما رسید و چشمش به کمپوت ها افتاد، جلو آمد و گفت : ” برادر، میشود یک عکس با هم بیاندازیم؟ ” . گفتم : “اختیار دارید حاج آقا ما افتخار می کنیم ” . کنار هم نشستیم و با هم عکس انداختیم؛ بعد بلند شد تشکر کرد و گفت : “خسته نباشید، فقط یک سوال داشتم ”
گفتم:” بفرمایید حاج آقا ”
گفت: ” چرا کمپوت ها را اینجوری وا می کنید؟ ”
گفتم: ” آخه حاج آقا، نمی شود که همه اش را بخوریم .”
در حالی که راه افتاد برود خنده ای کرد و با دست به شانه ام زد و گفت : “برادر من مجبور نیستی که همه اش را بخوری.”
بدون این که صبر کند، راه افتاد و رفت تا مبادا در مقابل او دچار شرمندگی شوم.
بعد از رفتن او فهمیدم که او از اول می خواست این نکته را به من گوشزد کند ولی برای اینکه ناراحت نشوم، موضوع عکس گرفتن را پیش گرفته بود .
برگرفته از کتاب سردار خیبر

از اینجا:
http://hayauni.ir/wp/?p=2950

((خاطرات شهدا دل خوشي هام ))

[ پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:شهيد,همت,شهدا,حميد,باكري,مهدي,باكري,فرمانده,لشگر,محمد,جبهه,جنگ,

] [ 17:5 ] [ طلبه ]

[ ]

حميد و همت ...

مهدی باکری به ساعتش نگاه کرد.

سه ساعت از قرارش با حمید (برادرش) می‏گذشت؛ اما هنوز او نیامده بود.

دلش شور می‏زد. دعا می‏کرد که حمید گیر مأموران مرزی نیفتاده باشد.

آخرین نامه‏ای را که حمید از طریق یکی از دوستانش فرستاده بود، در آورد و دوباره خواند:

مهدی جان، سلام
(در ادامه )

((خاطره اي از آشنايي شهيد حميد باكري با شهيد همت))

فرستنده خاطره : وبلاگ پلاك خوني


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:شهيد,همت,شهدا,حميد,باكري,مهدي,باكري,فرمانده,لشگر,محمد,جبهه,جنگ,

] [ 14:42 ] [ طلبه ]

[ ]

شهدا، روئسا

از تداركات تلويزيون برايمان فرستاده بودند.

گذاشتيمش روي يخچال. يك پتو هم انداختيم رويش .

هر وقت مي رفت ، تماشا ميكرديم .

يك بار وسط روز برگشت .

وقتي ديد گفت (( اين چيه؟))

گفتم (( از تداركات فرستاده اند ))

گفت (( بقيه هم دارند ؟))

گفتم (( خب نه !))

فرستادش رفت ؛

مثل كولر و راديو ...

 

-------------------------------------------------------------------------------------------

 آيا مسئولين و دولت مردان و مجلسي ها و ... از خودشان ميپرسند كه ((بقيه هم دارند؟))

 من از طرف مردم ميگويم  (( خب نه ))

 و آيا ماشين هاي مدل بالا ، مبل و مان آن چناني ، خانه هاي چند صد متري ، سفر هاي كيش و دبي و ... ، و خيلي چيز هاي ديگر را فرستاديد برود؟

 شهدا هم سن شماها هستند (( اين كجا و آن كجا ))

(( خاطرات شهدا دل خوشي هام ))

 

يخ نمي رفت تو كلمن

يخ نمي رفت توي كلمن

با مشت كوبيدم روش

بهم گفت : الله بنده سي (بنده ي خدا به زمون تركي) توي خونه ي خودت هم اينجوري به كلمن يخ مي ريزي؟

اگه مادرت بفهمه اين بلا رو سر كلمن مي آري چي مي گه؟...

((خاطرات شهدا دل خوشي هام))

[ یک شنبه 24 دی 1391برچسب:دل,خوش,هام,شهيد,مهدي,باكري,فرمانده,خاطره,شهدا,تبريز,

] [ 13:45 ] [ طلبه ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه