دل خوشي های طلبه

« ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة» اگر با آمدن خورشيد بيدار شويم نمازمان قضاست...منتظران به گوش باشيد

سابقه نداشت بیش تر از صد کیلومتر سرعت بگیرد...

بهمون گفت « من تند تر می رم، شما پشت سرم بیاین .»

تعجب کرده بودیم. سابقه نداشت بیش تر از صد کیلومتر سرعت بگیرد.

غروب نشده ، رسیدیم گیلان غرب. جلوی مسجدی ایستاد. ماهم پشت سرش.

نماز که خواندیم سریع آمدیم بیرون داشتیم تند تند پوتین هامان را می بستیم که زود راه بیفتیم .

گفت « کجا با این عجله ؟ می خواستیم به نماز جماعت برسیم که رسیدیم.»

[ دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:عكس,خاطره,شهدا,شهيد,مهدي,باكري,نماز,جماعت,سرعت,كيلومتر,دل,خوشي,,

] [ 11:59 ] [ طلبه ]

[ ]

به سوي ظهور ...(صوتي)

بــــــــه ســــــوي ظــــــــــهـــــــــور

با دكلمه مصطفي صابر خراساني

و صداي مهدي اكبري

پخش آنلاين

بسيجي ام آقا قبولم كن ...


آقا شما بیا تدارک اطعام با بسیج . . .


پرچم زدن به گوشه هر بام با بسیح . . .


گرچه پر است دام، ز بعد ظهورتان، منحل نمودن خطر دام با بسیج . . .


کرب و بلا، مجال شما با سران کفر، یکسر نمودن خطر شام با بسیج . . .


گرچه شهید راه تو عیسی بن مریم است، آقا قبور قطعه گمنام با بسیج . . .

 

http://www.negarkhaneh.ir/UserGallery/2013/1/mohsen18sh_20173637.jpg

[ یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:امام,زمان,صاحب,الزمان,مهدي,فاطمه,منجي,ظهور,حضور,منتظر,متظرانبسيج,,

] [ 23:10 ] [ طلبه ]

[ ]

با چشم و ابرو اشاره كرد چيزي نگويم...

 

انبار دارمان گفت :

((يك بسيجي اينجا هست كه عوض ده تا نيرو كار ميكند،هيچي هم نميخواهد ميشود او را بدهيدش به من؟))

گفتم كو؟ كجاست؟

گفت: ((همان جواني كه دارد گوني هارا دوتا دوتا ميبرد توي انبار، همان را ميگويم))

گوني ها جلوي صورتش بود و نميشد ديدش

رفتم نزديكتر نيم رخش را ديدم ، آقا مهدي بود

او هم مرا ديد با چشم و ابرو اشاره كرد چيزي نگويم ، بگذارم كارش را بكند

دل توي دلم نبود  گوني ها كه تمام شد ،چاي آوردند

گفت برويم ديگر

.

.

شهيد مهدي باكري فرمانده لشگر

(( خاطرات شهدا دلخوشي هام ))

امر به معروف و نهی از منکر شهید همت
 
 

امر به معروف و نهی از منکر شهید همت

همیشه به نیروها طوری تذکر می داد که کسی ناراحت نشود . سعی می کرد با شوخی و  لبخند مطلب را به طرف بفهماند .
یک بار تدارکات لشکر  مقدار زیادی کمپوت گیلاس به خط آورد و پشت خاکریز ریخت . ما هم که تا به حال این همه کمپوت ندیده بودیم , یکی یکی آنها را سوراخ می کردیم، آبش را می خوردیم و بقیه اش را دور می ریختیم.
در همین حال حاج همت با رضا چراغی داشتند عبور می کردند . پیراهن پلنگی به تن داشت و دوربینی هم به گردنش انداخته بود . وقتی به ما رسید و چشمش به کمپوت ها افتاد، جلو آمد و گفت : ” برادر، میشود یک عکس با هم بیاندازیم؟ ” . گفتم : “اختیار دارید حاج آقا ما افتخار می کنیم ” . کنار هم نشستیم و با هم عکس انداختیم؛ بعد بلند شد تشکر کرد و گفت : “خسته نباشید، فقط یک سوال داشتم ”
گفتم:” بفرمایید حاج آقا ”
گفت: ” چرا کمپوت ها را اینجوری وا می کنید؟ ”
گفتم: ” آخه حاج آقا، نمی شود که همه اش را بخوریم .”
در حالی که راه افتاد برود خنده ای کرد و با دست به شانه ام زد و گفت : “برادر من مجبور نیستی که همه اش را بخوری.”
بدون این که صبر کند، راه افتاد و رفت تا مبادا در مقابل او دچار شرمندگی شوم.
بعد از رفتن او فهمیدم که او از اول می خواست این نکته را به من گوشزد کند ولی برای اینکه ناراحت نشوم، موضوع عکس گرفتن را پیش گرفته بود .
برگرفته از کتاب سردار خیبر

از اینجا:
http://hayauni.ir/wp/?p=2950

((خاطرات شهدا دل خوشي هام ))

[ پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:شهيد,همت,شهدا,حميد,باكري,مهدي,باكري,فرمانده,لشگر,محمد,جبهه,جنگ,

] [ 17:5 ] [ طلبه ]

[ ]

حميد و همت ...

مهدی باکری به ساعتش نگاه کرد.

سه ساعت از قرارش با حمید (برادرش) می‏گذشت؛ اما هنوز او نیامده بود.

دلش شور می‏زد. دعا می‏کرد که حمید گیر مأموران مرزی نیفتاده باشد.

آخرین نامه‏ای را که حمید از طریق یکی از دوستانش فرستاده بود، در آورد و دوباره خواند:

مهدی جان، سلام
(در ادامه )

((خاطره اي از آشنايي شهيد حميد باكري با شهيد همت))

فرستنده خاطره : وبلاگ پلاك خوني


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:شهيد,همت,شهدا,حميد,باكري,مهدي,باكري,فرمانده,لشگر,محمد,جبهه,جنگ,

] [ 14:42 ] [ طلبه ]

[ ]

شهدا، روئسا

از تداركات تلويزيون برايمان فرستاده بودند.

گذاشتيمش روي يخچال. يك پتو هم انداختيم رويش .

هر وقت مي رفت ، تماشا ميكرديم .

يك بار وسط روز برگشت .

وقتي ديد گفت (( اين چيه؟))

گفتم (( از تداركات فرستاده اند ))

گفت (( بقيه هم دارند ؟))

گفتم (( خب نه !))

فرستادش رفت ؛

مثل كولر و راديو ...

 

-------------------------------------------------------------------------------------------

 آيا مسئولين و دولت مردان و مجلسي ها و ... از خودشان ميپرسند كه ((بقيه هم دارند؟))

 من از طرف مردم ميگويم  (( خب نه ))

 و آيا ماشين هاي مدل بالا ، مبل و مان آن چناني ، خانه هاي چند صد متري ، سفر هاي كيش و دبي و ... ، و خيلي چيز هاي ديگر را فرستاديد برود؟

 شهدا هم سن شماها هستند (( اين كجا و آن كجا ))

(( خاطرات شهدا دل خوشي هام ))

 

عكس يادگاري

وسط جلسه ي فرماندهي 

مسئول دفترش آمد و گفت (( دو تا بسيجي دم در معطلند . هر چي ميگم شما جلسه دارين ، نمي رن و ميخوان باهاتون عكس بندازن.))

حاجي نگاهي كرد و گفت (( ببخشيد ! ))

وقتي برگشت توي اتاق ، گفت (( دو دقيقه بيشتر كار نداشت. ديدم انصاف نيست دلشون رو بشكنم .))

(( خاطرات شهدا دل خوشي هام ))

[ دو شنبه 25 دی 1391برچسب:شهيد,مهدي,باكري,خاطره,شهدا,ياد,يادگاري,عكس,معرفت,,

] [ 13:52 ] [ طلبه ]

[ ]

يخ نمي رفت تو كلمن

يخ نمي رفت توي كلمن

با مشت كوبيدم روش

بهم گفت : الله بنده سي (بنده ي خدا به زمون تركي) توي خونه ي خودت هم اينجوري به كلمن يخ مي ريزي؟

اگه مادرت بفهمه اين بلا رو سر كلمن مي آري چي مي گه؟...

((خاطرات شهدا دل خوشي هام))

[ یک شنبه 24 دی 1391برچسب:دل,خوش,هام,شهيد,مهدي,باكري,فرمانده,خاطره,شهدا,تبريز,

] [ 13:45 ] [ طلبه ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه