وسط جلسه ي فرماندهي
مسئول دفترش آمد و گفت (( دو تا بسيجي دم در معطلند . هر چي ميگم شما جلسه دارين ، نمي رن و ميخوان باهاتون عكس بندازن.))
حاجي نگاهي كرد و گفت (( ببخشيد ! ))
وقتي برگشت توي اتاق ، گفت (( دو دقيقه بيشتر كار نداشت. ديدم انصاف نيست دلشون رو بشكنم .))