چهار پنج روز بود که جلو بود...
چند روز مانده بود تا عملیات بدر.
جایی که بودیم از همه جلوتر بود. هیچ کس جلوتر از ما نبود، جز عراقی ها .
توی سنگر کمین ، پشت پدافند تک لول، نشسته بودم و دیده بانی می کردم.
دیدم یک قایق به طرفم می آید. نشانه گرفتم و خواستم بزنم.
جلوتر آمد ، دیدم آقا مهدی است.
نمی دانم چه شد ، زدم زیر گریه .
از قایق که پیاده شد، دیدم هیچ چیزی همراهش نیست، نه اسلحه ای ، نه غذایی . نه قمقمه ای ؛فقط یک دوربین داشت و یک خودکار.
از شناسایی می آمد.
پرسیدم « چند روز جلو بودی؟»
گفت : « گمونم چهار – پنج روز.»
❤ خاطره ای از شهید مهدی باکری ❤
جایی که بودیم از همه جلوتر بود. هیچ کس جلوتر از ما نبود، جز عراقی ها .
توی سنگر کمین ، پشت پدافند تک لول، نشسته بودم و دیده بانی می کردم.
دیدم یک قایق به طرفم می آید. نشانه گرفتم و خواستم بزنم.
جلوتر آمد ، دیدم آقا مهدی است.
نمی دانم چه شد ، زدم زیر گریه .
از قایق که پیاده شد، دیدم هیچ چیزی همراهش نیست، نه اسلحه ای ، نه غذایی . نه قمقمه ای ؛فقط یک دوربین داشت و یک خودکار.
از شناسایی می آمد.
پرسیدم « چند روز جلو بودی؟»
گفت : « گمونم چهار – پنج روز.»
❤ خاطره ای از شهید مهدی باکری ❤
کوتاه شود