«من در این عملیات شهید میشوم!»
دائم البکاء بود... حالت استغاثه در او بیشتر شده بود و یک لحظه آرام و قرار نداشت. از روزی که عملیات کربلای 4 شروع شده بود، انگار گمشدهای داشت و حال و هوایش با عملیاتهای دیگر، فرق داشت. بچههای لشگر خیلی به او وابسته بودند؛ کوچکترین فکر در مورد شهادت یا حتی مجروحیتش را به ذهن راه نمیدادیم...
داشتیم از قرارگاه خاتم به طرف خط میرفتیم. حاج حسین شروع کرد به درد دل؛ یاد شهدا، روزهای اول انقلاب، محمدیه و لحظههای مختلف و حساس جنگ، دوستان از دست رفته... با حال خوشی حرف میزد و گریه میکرد.
وارد سنگر شدیم؛ خسته بود، خیلی... وسط سنگر، به پهلوی راست دراز کشید و سرش را روی کتف بیدستش گذاشت. شعاعی از نور آفتاب، به چهرهی حاجی میتابید. حال خوشی داشت... پس از کمی سکوت گفت: «من در این عملیات شهید میشوم!»
دلم لرزید، بیش از همیشه به او احساس نزدیکی میکردم. به شوخی پرسیدم: «اگر شهید شدی، اسم پسرت را چه بگذاریم؟»
ـ مهدی!
- رسم بر این است که اسم پدر را روی پسر میگذارند؛ حتمن اسم او را حسین خواهند گذاشت!
اشک چشمانش بر چهرهی بیقرارش میبارید. بیتاب بود... لبخندی همراه اشک چشمانش شد و گفت: «دوست دارم اسم پسر من مهدی باشد.»
آهی کشید، به سقف سنگر خیره شد و زیر لب چند بار نام مقدس مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف را زمزمه کرد و گفت: «یادت میآید با بچههای چزابه توی سوسنگرد دعای عهد میخواندیم؟ همهی آنها رفتند پیش خدای خودشان. حالا وقت رفتن است، ماندن برای من کافی است...»
رفت به خط مقدم کربلای 5 و خاک شلمچه شاهد بود که چگونه در برابر دیدگان مهدی فاطمه سلام الله علیهما، رجز میخواند و انقلاب میکرد... با هر موجی که میزد، دل لشکر با او فراز و فرود داشت... غباری چهرهاش را دربرگرفته بود، تشنه بود...
دندانهایش را شکسته بودند، استخوانهای سینهاش خرد شده بود... اما بودند یارانی که پیکرش را با گلاب بشویند. همه جا فریاد بلند بود: «وای حسین کشته شد...»
جانها فدای غربت پسر فاطمه...
نظرات شما عزیزان:
چقدر دلم هوای شلمچه را کرده ....