از تداركات تلويزيون برايمان فرستاده بودند.
گذاشتيمش روي يخچال. يك پتو هم انداختيم رويش .
هر وقت مي رفت ، تماشا ميكرديم .
يك بار وسط روز برگشت .
وقتي ديد گفت (( اين چيه؟))
گفتم (( از تداركات فرستاده اند ))
گفت (( بقيه هم دارند ؟))
گفتم (( خب نه !))
فرستادش رفت ؛
مثل كولر و راديو ...
-------------------------------------------------------------------------------------------
آيا مسئولين و دولت مردان و مجلسي ها و ... از خودشان ميپرسند كه ((بقيه هم دارند؟))
من از طرف مردم ميگويم (( خب نه ))
و آيا ماشين هاي مدل بالا ، مبل و مان آن چناني ، خانه هاي چند صد متري ، سفر هاي كيش و دبي و ... ، و خيلي چيز هاي ديگر را فرستاديد برود؟
شهدا هم سن شماها هستند (( اين كجا و آن كجا ))
نظرات شما عزیزان:
جلسه تمام شد. همت به سوی حمید و مهدی آمد. مهدی پرسید: شما دو نفر به چی میخندید؟
حمید خندهکنان گفت: آقامهدی، ماجرای آمدنم از ترکیه به ایران یادت هست؟ همان موقع را که گفتم یک ساواکی تعقیبام میکرد؟
مهدی چینی به پیشانی انداخت و بعد از لحظهای گفت: آهان، یادم آمد...خُب منظور؟
حمید دست بر شانه همت گذاشت و گفت: آن ساواکی، ایشان بودند!
مهدی جا خورد. همت خندید و گفت: اتفاقاً من هم خیال میکردم شما ساواکی هستید و دارید مرا تعقیب میکنید. به خاطر همین، از رستوران نزدیک مرز، پیاده به طرف مرز ایران فرار کردم!
مهدی خندید و گفت: بندههای خدا، الکی الکی کلّی پیاده راه رفتید. اما خودمانیم. قیافه هر دویتان به ساواکیها میخورد!
خنده آنها فضای قرارگاه کربلا را پر کرد
1
ه گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، خاطرات شیرین در روزگاران دفاع مقدس هم برای رزمندگان و هم برای ما که پس از سالها آنها را مرور میکنیم، شیرینی دلپذیر و جان و روح مینشیند. این متن نیز یکی از همان رویدادهاست:
مهدی باکری به ساعتش نگاه کرد. سه ساعت از قرارش با حمید (برادرش) میگذشت؛ اما هنوز او نیامده بود. دلش شور میزد. دعا میکرد که حمید گیر مأموران مرزی نیفتاده باشد. آخرین نامهای را که حمید از طریق یکی از دوستانش فرستاده بود، در آورد و دوباره خواند:
مهدی جان، سلام. حالت چطوره؟ از آخرین دیدارمان یک ماه میگذرد. حال من خوبه و شرمنده تو هستم. تو با آنکه خدمت نظام وظیفهات را انجام میدهی، اما خرج تحصیل مرا میدهی، آن هم در یک کشور خارجی! من در شهر «آخن» آلمان تحصیل میکنم. مهدی جان! حالا که شعلههای انقلاب آتش به خرمن رژیم پوک شاهنشاهی زده، دیگر طاقت ماندن در اینجا را ندارم. این بار که به سوریه میآیم و با توشهای مهم قاچاقی به ایران باز میگردم. موعد دیدار ما، صبح روز هیجدهم آذر ماه در همان جایی که میدانی! قربانت برادرت حمید باکری!
مهدی سیاهی کسی را دید که از دور میآمد. از تپه سرازیر شد. دوید. حمید، عرقریزان با دو کوله بزرگ بر دوش میآمد. به هم رسیدند. حمید، کولهها را بر زمین گذاشت و همانجا از خستگی بر زمین نشست. مهدی بغلش کرد، شانههایش را مالید و پرسید: چی شده حمید، زهوارت در رفته؟!
حمید که نفسنفس میزد به خنده افتاد و گفت: شانس آوردم، کم مانده بود گیر ساواکیها بیفتم.
ـ چی، ساواکیها؟
آره. بیا تا در راه برایت تعریف کنم.