دل خوشي های طلبه

« ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة» اگر با آمدن خورشيد بيدار شويم نمازمان قضاست...منتظران به گوش باشيد

من در این عملیات شهید می‌شوم...

«من در این عملیات شهید می‌شوم

 

دائم البکاء بود... حالت استغاثه در او بیشتر شده بود و یک لحظه آرام و قرار نداشت. از روزی که عملیات کربلای 4 شروع شده بود، انگار گمشده‌ای داشت و حال و هوایش با عملیات‌های دیگر، فرق داشت. بچه‌های لشگر خیلی به او وابسته بودند؛ کوچک‌ترین فکر در مورد شهادت یا حتی مجروحیتش را به ذهن راه نمی‌دادیم...

داشتیم از قرارگاه خاتم به طرف خط می‌رفتیم. حاج حسین شروع کرد به درد دل؛ یاد شهدا، روزهای اول انقلاب، محمدیه و لحظه‌های مختلف و حساس جنگ، دوستان از دست رفته... با حال خوشی حرف می‌زد و گریه می‌کرد.

 

وارد سنگر شدیم؛ خسته بود، خیلی... وسط سنگر، به پهلوی راست دراز کشید و سرش را روی کتف بی‌دستش گذاشت. شعاعی از نور آفتاب، به چهره‌ی حاجی می‌تابید. حال خوشی داشت... پس از کمی سکوت ‌گفت: «من در این عملیات شهید می‌شوم

دلم لرزید، بیش از همیشه به او احساس نزدیکی می‌کردم. به شوخی پرسیدم: «اگر شهید شدی، اسم پسرت را چه بگذاریم؟»

ـ مهدی!

- رسم بر این است که اسم پدر را روی پسر می‌گذارند؛ حتمن اسم او را حسین خواهند گذاشت!

اشک چشمانش بر چهره‌ی بی‌قرارش می‌بارید. بیتاب بود... لبخندی همراه اشک چشمانش شد و گفت: «دوست دارم اسم پسر من مهدی باشد

آهی کشید، به سقف سنگر خیره شد و زیر لب چند بار نام مقدس مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف را زمزمه کرد و گفت: «یادت می‌آید با بچه‌های چزابه توی سوسنگرد دعای عهد می‌خواندیم؟ همه‌ی آنها رفتند پیش خدای خودشان. حالا وقت رفتن است، ماندن برای من کافی است...»

رفت به خط مقدم کربلای 5 و خاک شلمچه شاهد بود که چگونه در برابر دیدگان مهدی فاطمه سلام الله علیهما، رجز می‌خواند و انقلاب می‌کرد... با هر موجی که می‌زد، دل لشکر با او فراز و فرود داشت... غباری چهره‌اش را دربرگرفته بود، تشنه بود...

 

دندان‌هایش را شکسته بودند، استخوان‌های سینه‌اش خرد شده بود... اما بودند یارانی که پیکرش را با گلاب بشویند. همه جا فریاد بلند بود: «وای حسین کشته شد...»

 

جان‌ها فدای غربت پسر فاطمه...

بازنشر از وبلاگ هم قدم راوي

[ دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:شهيد,حاج,حسين,خرازي,شهدا,عكس,خاطره,زندگي,نامه,,

] [ 23:46 ] [ طلبه ]

[ ]

سال روز شهادت حاج حسين خرازي.....

يك روز قرار بود تعدادى از نيروهاى لشگر امام حسين (ع) با قايق به آن سوى اروند بروند. حاج حسين به قصد بازديد از وضع نيروهاى آن سوى آب، تنهايى و به طور ناشناس در ميان يكى از قايق ها نشست و منتظر ديگران بود. چند نفر بسيجى جوان كه او را نمى شناختند سوار شده، به او گفتند: «برادر خدا خيرت بدهد ممكن است خواهش كنيم ما را زودتر به آن طرف آب برسانى كه خيلى كار داريم.» حاج حسين بدون اين كه چيزى بگويد پشت سكان نشست، موتور را حركت داد. كمى جلوتر بدون اين كه صورتش را برگرداند سر صحبت را باز كرد و گفت: «الان كه من و شما توى اين قايق نشسته ايم و عرق مى ريزيم، فكر نمى كنيد فرمانده لشگر كجاست و چه كار مى كند » با آن كه جوابى نشنيد، ادامه داد: «من مطمئنم او با يك زيرپوش، راحت داخل دفترش جلوى كولر نشسته و مشغول نوشيدن يك نوشابه تگرى است! فكر مى كنيد غير از اين است » قيافه بسيجى بغل دستى او تغيير كرد و با نگاه اعتراض آميزى گفت: «اخوى حرف خودت را بزن». حاج حسين به اين زودى ها حاضر به عقب نشينى نبود و ادامه داد. بسيجى هم حرفش را تكرار كرد تا اين كه عصبانى شد و گفت: «اخوى به تو گفتم كه حرف خودت را بزن، حواست جمع باشه كه بيش از اين پشت سر فرمانده لشگر ما صحبت نكنى اگر يك كلمه ديگر غيبت كنى، دست و پايت را مى گيرم و از همين جا وسط آب پرتت مى كنم.» و حاج حسين چيزى نگفت. او مى خواست در ميان بسيجى ها باشد و از درد دلشان با خبر شود و اينچنين خود را به دست قضاوت سپرد.


همان یک دست..

کفایت میکرد برای هجمه ی دعاهای عاشقانه ات ...

افسوس که من با همین دو دست ِسالم،

باز دعاهایم از لای قنوتم می ریزد روی زمین..


+ قنوتــم هــوای آسـمان دارد

سال روز شهادتت مباركت حاجي برا منم دعا كن

[ دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:عكس,شهدا,سال,روز,شهادت,حاج,حسين,خرازي,خاطره,دلنوشته,

] [ 23:11 ] [ طلبه ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه